03-07-2014, 01:38 AM
سلام به همگی ،
می خوام تجربه خودم در این مورد رو تعریف کنم براتون که البته شاید بشه به عنوان تجربه زندگی و تحصیل در امریکا هم به حسابش آورد
چیپس و پفک هاتون رو بیارید که داستانش مثل فیلم سینمایی هست .
شاید برای خیلی از ماها پذیرش گرفتن اینقدر مهم و هیجان انگیز هست که اوایل کمتر به مسایلی مثل اینکه با چه آدمی قراره کار کنیم اهمیت میدیم، نمونه ش خودم. وقتی تو رشته ای که پذیرش گرفتم اینقدر هیجان زده شدم که همین قدر که می دونستم کار و موضوع تحقیقم رو دوست دارم برام کافی بود و دیگه در مورد خود استاد و اینکه چطور آدمی هست و با دانشجو چطور برخورد می کنه و سوابقش تحقیقی نکردم.
وقتی اومدم امریکا و کارم رو شروع کردم از همون اول اگرچه کارم رو دوست داشتم ولی همیشه حس بدی به استادم داشتم چون رفتارش بیشتر مواقع خیلی زننده و توهین آمیز بود بخصوص با دانشجوهای خارجی، چندماه بعد از اومدن من دانشجوی سال بالاییم به همین علت گذاشت و رفت و من تنها دانشجوی دکترای اون ازمایشگاه شدم (استادم تازه کار بود و دوتا دانشجو داشت به علاوه یه پست داک). من سعی می کردم که خیلی اعتنا نکنم و کار خودم رو بکنم و فکر کردم هرچی بهتر کار کنم حتما اخلاق اونم بهتر میشه. البته با دانشجوهای دیگه دپارتمان که دوست بودم ازشون میشنیدم که استاداشون همه خیلی محترمانه رفتار می کنن و کلا انگار فقط استاد من به شدت بددهن بود و اخلاف تندی داشت، خلاصه من سرم به کارم گرم بود و رفتارش رو تحمل می کردم، من هفت روز هفته از جمله اخر هفته های از پنج صبح تا ده یازده شب کار می کردم، کلاس های خودم رو داشتم، تی ای هم بودم، ریسرچم رو هم انجام میدادمو در نقش یه تکنسین ازمایشگاه رو نگهداری میکردم و تمام مسولیت نگه داری دستگاه های و سفارش مواد با من بود، چهارتا دانشجوی کارشناسی رو هم کنترل می کردم .چندماه بعد پست داکمون هم قراردادش تموم شد رفت و من داشتم پروژه اون رو ادامه میدادم ولی هرچی ازمایشاتش رو تکرار می کردم اون جوابای عالی که اون میگرفت تکرار نمی شد و این موضوع هم باعث شد که استادم بیشتر از قبل بدرفتاری کنه ، من یه سری نمونه کارمون رو برای دو سه تا ازمایشگاه دیگه فرستادم و اونا هم جواباشون شبیه به من بود و بعد از یه مدت تحقیق فهمیدیم که این پست داک سابق ما کلا ادم شیادی بوده و در دوره دکتراش هم بخاطر داده سازی جعلی توبیخ شده و مقاله هاش رو هم از ژورنالی که چاپ شده بود بیرون کشیدن ، و با استاد من هم یه مقاله داشت که احتمالش میرفت اون رو هم بیرون بکشن و استاد من یک سال منو با تکرار ازمایش های بی پایه اون مشغول کرده بود و نمی تونست واقعیت رو بپذیره ،این اخری ها احساس می کردم از من می خواد یه جوری سر و ته قضیه رو هم بیارم و الکی بگم داده های تکرار شدن و مشکلی ندارن. منم چون زیر بار نمی رفتم هی بیشتر باهام بد رفتاری می کرد. اینقدر که من به راحتی می تونستم به خاطر توهین هایی که کرده ازش شکایت کنم . رفتارهایی می کرد که من حتی احساس امنیت نمی کردم توی ازمایشگاه. یه شب که تنها داشتم کار می کردم اومد توی ازمایشگاه ( هیچ وقت اون موقع ها دانشگاه نبود) و شروع کرد داد و هوار کردن که باید هرجور شده این داده ها رو درست کنی و من نمی تونم تحمل کنم مقاله م رو بیرون بکشن! وسط این داد و هوارهاش هم همش احساس می کردم که رفتاراش خیلی غیر طبیعی هست و واقعا نرمال نیست ، البته حدسم هم درست بود و بعدا فهمیدم یه جور اختلال روانی داره. خلاصه این آدم برای من جهنمی درست کرده بود که نه تنها از کارم لذت نمی بردم بلکه احساس می کردم دارم مریض میشم. روحیه م خیلی بد بود ، دو سه ماه بود که حتی لبخند نمی تونستم بزنم و به شدت افسرده بودم ، از هیچی لذت نمی بردم، نمی تونستم بخوابم، غذا از گلوم پایین نمی رفت و کلی وزن کم کردم، دستام تمام مدت می لرزید. از خودم خیلی تعجب می کردم که چرا دارم تحمل می کنم، چون اون آدمی نبودم که قبلا می شناختم، من تمام زندگیم همیشه خیلی اعتماد به نفس داشتم و هیچ وقت نمیذاشتم توی همچین شرایطی گیر کنم و اینجوری اذیت بشم. خلاصه مدتها بود به اینکه استادم رو عوض کنم فکر می کردم و یه سری دوست خوب توی ازمایشگاه های کناری داشتم که خیلی کمکم کردن و تشویقم کردن که برم با رییس دپارتمانمون صحبت کنم، رییس دپارتمان ما یه خانوم فوق العاده متشخص و با سواد هست، من ازش وقت ملاقات گرفتم و سعی کردم خیلی حرفه ای بدون اشاره به جزییات شرایطم رو بگم و جالبه به محض اینکه من شروع به صحبت کردم گفت من اصلا تعجب نکردم و منتظر بودم همین روزها بیای پیشم! بعد گفت وظیفه و شغل ما اینه که شرایط خوب و امنی برای دانشجومون ایجاد کنیم که رشد کنه، ایده هاش رو پرورش بده و به دنیا خدمت کنه نه اینکه اذیت بشه و من از تصمیمت حمایت می کنم و فکر می کنم کار کاملا درستی داری میکنی، خلاصه رییسمون خیلی ازم حمایت کرد و رفت با استادم صحبت کرد و بهنوش میخواد ازمایشگاهش رو عوض کنه و استادم هم مخالفتی نمی تونست بکنه کلا (ولی کاردش میزدی خونش در نمیومد!)، بعد هم رییس دپارتمانمون چون قبلا من با خودش کلاس داشتم و منو میشناخت گفت میتونم برم دانشجوی خودش بشم و یه پروژه خیلی عالی هم بهم داده که خیلی ازش لذت می برم و خیلی عالی و به سرعت داره جواب میده، حتی فاند بهتری هم گرفتم ، ازمایشگاه جدید ، استاد جدید و شرایط جدیدم اصلا قابل مقایسه با قبلی نیست و تازه می فهمم چقدر قبلش هیچی سرجاش نبود!
اون چندوقتی که درگیر این قضیه بودم خیلی سخت گذشت ولی بعدش فهمیدم چقدر کار درستی کردم. خوشحالم که اخرش اعتماد به نفسم رو برگردوندم و شرایطی که ازش ناراضی بودم رو برای تغییرش اقدام کردم. به نظرم یکی از عوارض مهاجرت همینه که اوایل ادم احساس میکنه حق کمتری داره ولی اینجور نیست. این قضیه هم بهم نشون داد جه ادمای خوبی دورو برم هستن و چقدر همه بهم کمک کردن، از هم خونه هام تا دوستای ایرانی و غیر ایرانی. جالبه که همه دانشجوهای دپارتمانمون و حتی استادا و کارمندا یکی یکی میومدن بهم میگفتن ما خیلی خوشحالیم که بالاخره از زیر دست این آدم درومدی! گویا هیچکس ازش دل خوشی نداره
به هر حال من سعی کردم خیلی دوستانه از اون ازمایشگاه بیام بیرون و برای استاد قبلیم هم ارزوی موفقیت می کنم، خلاصه اینکه استاد عوض کردن ته دنیا نیست و اگر دلایل کافی دارید حتما انجامش بدید. برای من یه علت اینکه این قضیه سخت بود این بود که احساس شکست می کردم و کلا چون ادمی هستم که شکست برام بی معنا بوده پذیرفتن این قضیه برام سخت بود، در صورتیکه اصلا اینجور نیست بعضی وقتا بعضی روابط کاری جواب نمیده و بهتره تموم بشه تا هر دوطرف انرژیشون رو جور دیگه و جای دیگه بهتر استفاده کنن. من با دانشجوهای دیگه ای هم که اینجا استاد عوض کرده بودن صحبت کردم و راهنمایی های اونا هم خیلی بهم کمک کرد. اینا رو نگفتم که بترسونمتون ، گفتم که ترستون بریزه 
گاندی چقدر خوب و قشنگ گفته که " تغییری باش که می خواهی در دنیا ببینی".
می خوام تجربه خودم در این مورد رو تعریف کنم براتون که البته شاید بشه به عنوان تجربه زندگی و تحصیل در امریکا هم به حسابش آورد

شاید برای خیلی از ماها پذیرش گرفتن اینقدر مهم و هیجان انگیز هست که اوایل کمتر به مسایلی مثل اینکه با چه آدمی قراره کار کنیم اهمیت میدیم، نمونه ش خودم. وقتی تو رشته ای که پذیرش گرفتم اینقدر هیجان زده شدم که همین قدر که می دونستم کار و موضوع تحقیقم رو دوست دارم برام کافی بود و دیگه در مورد خود استاد و اینکه چطور آدمی هست و با دانشجو چطور برخورد می کنه و سوابقش تحقیقی نکردم.
وقتی اومدم امریکا و کارم رو شروع کردم از همون اول اگرچه کارم رو دوست داشتم ولی همیشه حس بدی به استادم داشتم چون رفتارش بیشتر مواقع خیلی زننده و توهین آمیز بود بخصوص با دانشجوهای خارجی، چندماه بعد از اومدن من دانشجوی سال بالاییم به همین علت گذاشت و رفت و من تنها دانشجوی دکترای اون ازمایشگاه شدم (استادم تازه کار بود و دوتا دانشجو داشت به علاوه یه پست داک). من سعی می کردم که خیلی اعتنا نکنم و کار خودم رو بکنم و فکر کردم هرچی بهتر کار کنم حتما اخلاق اونم بهتر میشه. البته با دانشجوهای دیگه دپارتمان که دوست بودم ازشون میشنیدم که استاداشون همه خیلی محترمانه رفتار می کنن و کلا انگار فقط استاد من به شدت بددهن بود و اخلاف تندی داشت، خلاصه من سرم به کارم گرم بود و رفتارش رو تحمل می کردم، من هفت روز هفته از جمله اخر هفته های از پنج صبح تا ده یازده شب کار می کردم، کلاس های خودم رو داشتم، تی ای هم بودم، ریسرچم رو هم انجام میدادمو در نقش یه تکنسین ازمایشگاه رو نگهداری میکردم و تمام مسولیت نگه داری دستگاه های و سفارش مواد با من بود، چهارتا دانشجوی کارشناسی رو هم کنترل می کردم .چندماه بعد پست داکمون هم قراردادش تموم شد رفت و من داشتم پروژه اون رو ادامه میدادم ولی هرچی ازمایشاتش رو تکرار می کردم اون جوابای عالی که اون میگرفت تکرار نمی شد و این موضوع هم باعث شد که استادم بیشتر از قبل بدرفتاری کنه ، من یه سری نمونه کارمون رو برای دو سه تا ازمایشگاه دیگه فرستادم و اونا هم جواباشون شبیه به من بود و بعد از یه مدت تحقیق فهمیدیم که این پست داک سابق ما کلا ادم شیادی بوده و در دوره دکتراش هم بخاطر داده سازی جعلی توبیخ شده و مقاله هاش رو هم از ژورنالی که چاپ شده بود بیرون کشیدن ، و با استاد من هم یه مقاله داشت که احتمالش میرفت اون رو هم بیرون بکشن و استاد من یک سال منو با تکرار ازمایش های بی پایه اون مشغول کرده بود و نمی تونست واقعیت رو بپذیره ،این اخری ها احساس می کردم از من می خواد یه جوری سر و ته قضیه رو هم بیارم و الکی بگم داده های تکرار شدن و مشکلی ندارن. منم چون زیر بار نمی رفتم هی بیشتر باهام بد رفتاری می کرد. اینقدر که من به راحتی می تونستم به خاطر توهین هایی که کرده ازش شکایت کنم . رفتارهایی می کرد که من حتی احساس امنیت نمی کردم توی ازمایشگاه. یه شب که تنها داشتم کار می کردم اومد توی ازمایشگاه ( هیچ وقت اون موقع ها دانشگاه نبود) و شروع کرد داد و هوار کردن که باید هرجور شده این داده ها رو درست کنی و من نمی تونم تحمل کنم مقاله م رو بیرون بکشن! وسط این داد و هوارهاش هم همش احساس می کردم که رفتاراش خیلی غیر طبیعی هست و واقعا نرمال نیست ، البته حدسم هم درست بود و بعدا فهمیدم یه جور اختلال روانی داره. خلاصه این آدم برای من جهنمی درست کرده بود که نه تنها از کارم لذت نمی بردم بلکه احساس می کردم دارم مریض میشم. روحیه م خیلی بد بود ، دو سه ماه بود که حتی لبخند نمی تونستم بزنم و به شدت افسرده بودم ، از هیچی لذت نمی بردم، نمی تونستم بخوابم، غذا از گلوم پایین نمی رفت و کلی وزن کم کردم، دستام تمام مدت می لرزید. از خودم خیلی تعجب می کردم که چرا دارم تحمل می کنم، چون اون آدمی نبودم که قبلا می شناختم، من تمام زندگیم همیشه خیلی اعتماد به نفس داشتم و هیچ وقت نمیذاشتم توی همچین شرایطی گیر کنم و اینجوری اذیت بشم. خلاصه مدتها بود به اینکه استادم رو عوض کنم فکر می کردم و یه سری دوست خوب توی ازمایشگاه های کناری داشتم که خیلی کمکم کردن و تشویقم کردن که برم با رییس دپارتمانمون صحبت کنم، رییس دپارتمان ما یه خانوم فوق العاده متشخص و با سواد هست، من ازش وقت ملاقات گرفتم و سعی کردم خیلی حرفه ای بدون اشاره به جزییات شرایطم رو بگم و جالبه به محض اینکه من شروع به صحبت کردم گفت من اصلا تعجب نکردم و منتظر بودم همین روزها بیای پیشم! بعد گفت وظیفه و شغل ما اینه که شرایط خوب و امنی برای دانشجومون ایجاد کنیم که رشد کنه، ایده هاش رو پرورش بده و به دنیا خدمت کنه نه اینکه اذیت بشه و من از تصمیمت حمایت می کنم و فکر می کنم کار کاملا درستی داری میکنی، خلاصه رییسمون خیلی ازم حمایت کرد و رفت با استادم صحبت کرد و بهنوش میخواد ازمایشگاهش رو عوض کنه و استادم هم مخالفتی نمی تونست بکنه کلا (ولی کاردش میزدی خونش در نمیومد!)، بعد هم رییس دپارتمانمون چون قبلا من با خودش کلاس داشتم و منو میشناخت گفت میتونم برم دانشجوی خودش بشم و یه پروژه خیلی عالی هم بهم داده که خیلی ازش لذت می برم و خیلی عالی و به سرعت داره جواب میده، حتی فاند بهتری هم گرفتم ، ازمایشگاه جدید ، استاد جدید و شرایط جدیدم اصلا قابل مقایسه با قبلی نیست و تازه می فهمم چقدر قبلش هیچی سرجاش نبود!
اون چندوقتی که درگیر این قضیه بودم خیلی سخت گذشت ولی بعدش فهمیدم چقدر کار درستی کردم. خوشحالم که اخرش اعتماد به نفسم رو برگردوندم و شرایطی که ازش ناراضی بودم رو برای تغییرش اقدام کردم. به نظرم یکی از عوارض مهاجرت همینه که اوایل ادم احساس میکنه حق کمتری داره ولی اینجور نیست. این قضیه هم بهم نشون داد جه ادمای خوبی دورو برم هستن و چقدر همه بهم کمک کردن، از هم خونه هام تا دوستای ایرانی و غیر ایرانی. جالبه که همه دانشجوهای دپارتمانمون و حتی استادا و کارمندا یکی یکی میومدن بهم میگفتن ما خیلی خوشحالیم که بالاخره از زیر دست این آدم درومدی! گویا هیچکس ازش دل خوشی نداره


گاندی چقدر خوب و قشنگ گفته که " تغییری باش که می خواهی در دنیا ببینی".
قاصد روزان ابری، داروَگ ، کی می رسد باران؟
نیما
نیما