25-01-2016, 02:06 PM
(18-01-2016, 04:08 AM)Milados نوشته: سلام به همه گی.
من راستش می خوام یه جند خط از داستان زندکی خودم رو بگم و نتیجه گیری را شما کنید.
به نظر من گرچه نمی توان تمام آدم ها رو با یک خط کش اندازه گیری کرد و در رابطه با آنها نظر داد ولی به نظر من هیج جای دنیا استاد های کثیف تر از استاد های ایرانی نداره...
من میلاد دانشجوی یکی از دانشگاه های تهران در رشته برق (ارشد)می باشم. در حال حاضر گرچه اول بهمن هستیم ولی من هنوز دفاع نکردم. شخصی که استاد راهنمای بنده است یک استاد به نسبت شناخته شده و مسن می باشد. این شخص تا حال خاضر حتی 1 نقطه از پایان نامه من را نمی دونه در رابطه با چی هست. وظیفه ایی که ایشون در طی این دو سال برای من کشیده اند فقط و فقط بی احترامی ها ی شدید به بنده می باشد. با اینکه ایشون از همان ابتدای کار در چریان پروسه اپلای من بودند و می دونستند که تنها من دنبال پذیرش گرفتن می باشم خیلی شیک و مجلسی به من گفت که بهت ریکام خوب نمی دم تا ژرنال ننویسی. استاد مشاورم هم بهم گقت یه کنفرانس برایمن بقرس و من روی اون برات مانور می دم تو ریکام و خلاصه کلی تمجید می کنم. شبانه روز کلی کار کردم و کنفرانس رو تو 10 دقیقه آخر سابمیت کردم. فرداش که رفتم پیشش گفت تا اکسپت نیاد من شرمندتم. این هم یه آدمی که تمام مدارکش رو از آمریکا گرفته و ختی یه مدت اونجا درس می داده.حالا هم که به استادم پایان نامه ام رو دادم هر کاریش می کنم نمی خونه و من و نگه داشته و می گه سعی می کنم بزارم تو رمان های مطالعه ام.
خلاصه سرتون رو درد نیارم هرچی می ترسیدم سرم اومد
چند باری دیگه به سرم زده بود که یه پیت بنزین ببرم خودش و اتاقش و یه جا آتیش بکشم
با این کار حداقل یه آشغال از زمین کم می شه
این اتفاق برای یکی از نزدیکای من که الان از یو سی ال ای دکتراشو گرفت و کلی مدال المپیاد داشت هم اتفاق افتاد
دانشگاه تهرانی بوذ
بگذریم ...
به نظر من هیچ جا یه همچین حیوانی در جلد استاد موحود نیست.
سلام میلاد جان @Milados
آقا من خودم استادم تو دانشگاه ازاد (الان تو این جمع با خوندن حسی که نسبت به اساتید وجود داره، احساس گلادیاتوری را دارم که انداختنش تو قفس شیرها!)
اون بنزین و اینا رو بریز دور بیا یه چند تا پیشنهاد بهت بدم که بلای سبک و کاربردی سرش بیاری. از ماشینش هم شروع می کنیم.

از این حرفا گذشته من هم زمانی محترم ترین ادم دنیا رو استاد دانشگاه می دونستم. الان "به جز آه حسرتی با من نیست." همه چیز این م.ملکت در حال از هم گسیختنه.
یه داستانی بود که نوجوانی خوندم به نام "ماجراجوی جوان" - ترجمه محمد قاضی بود. داستان "ژوائو" یه نوجوون پرتغالی که ارزوش اینه که مثل دریانوردان بزرگ قدیم بره یه جایی رو کشف کنه و قهرمانش هم "واسکو دو گاما" دریانورد بزرگ پرتغال و کاشف دماغه امید نیک هست. این نوجوون در طی پروسه دردناک بزرگ شدن می فهمه که اولا جایی برای کشف رو زمین نیست و فقط فضا مونده و دوما قهرمان بزرگش مثل بقیه در رقابت برای برنده شدن مخالفین و رقباش رو از بین برده و گوش و دماغشون رو بریده! این نوجوون یه مادربزرگ بیسواد پیر داره که خیلی دوسش داره و همیشه نصیحتش می کنه که بهتره به جای ماجراجو و معروف شدن یه "پرتغالی نجیب" باشه.
یه جایی ژوائو تصمیم می گیره که "بهتر همان که در زمین بمانم و یک پرتغالی نجیب باشم"
به نظرم باید یکی از شرایط هر پست و مقامی رو خوندن تعدادی کتاب در دوران کودکی و نوجوانی قرار بدن.